3/ بهمن/90
صبح بابایی اومد و رفتیم دنبال کارای بانکی و شما موقع رفتنمون اصلا محل به ما نذاشتی و تازه در رو بستنی و گفتی برو...همش با خاله جون وحیده سرگرم بودی و بچه ها همه مدرسه بودند..ما هم که مرخصی..بعد نهار هم کلی لج کردی و حسابی خوابت میومد..طوری که پدرجون خواست ببرتت خونه سنا نرفتی و گرفتی خوابیدی...کمی بعد علیرضا اومد و برات شیر خشک و شیر گاو خرید تازه با خاله جون رفتن گوشواره رو از زرگری آوردند چون نگینش افتاده بود...شربت سرماخوردگی هم خرید چون حس کردم داری خس خس میکنی و چقدر بموقع بود چون دیگه سرما نخوردی خدارو شکر...الان هم خوابیدی که تا عصر بچه ها بیان... مهرناز اومد و انگولکت کرد تا بیدار شدی..کلی ذوقیدی..نشستیم و عصرونه خور...